سلام به وب من خوش آمدید(آرزو)
روزگار عجیب و غریبی شده باید از عشق نوشت تا بیاموزیم بیش از پیش به هم عشق بورزیم. حالا داستان بخونید!!! دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت وبستری شد نامزدش هر روز به عیادتش می رفت و از درد چشمانش می نالید بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود بود که آبله آن را از شکل انداخته بود و شوهر او هم کور شده بود. مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. بیست سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود همه تعجب کردند.مرد گفت:( من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم)
نظرات شما عزیزان:
Design By : Mihantheme |